وقف نگاه تو...

دلم برای مهربانیهایت تنگ شده

نگاهت

صدای قدمهایت

آرامش لبخندت

حتی تلخی شیرین اخمت

دلم برای تو تنگ شده

چه قدر منتظر بنشینم تا معجزه ای در قلبم جاری شود و بنویسم؟

من تو را دوست دارم و از این دنیای بزرگ هم

به خودت قسم

فقط تو را می خواهم

یک نفس، یک لحظه تو را...

و بعدش هم دیگر دنیا را نمی خواهم

دوستت دارم، دلم می خواهد فقط تو را دوست بدارم و هیچ چیز و کس دیگری هم سهیم نباشد در این حس رها

دلم می خواهد این دوست داشتنهای رنگی روشن ، که عطر سیب دارند

فقط برای تو باشد و تو و تو وتو  

نگاه کن به قلبم

بیقرار و دیوانه می زند،

و می توانی در هر تپش کوچکش؛ نام زیبایت را بشنوی که تکرار و تکرار می شود....

و من دلم می خواهد حل شوم در این تپش ها

و زندگی ام وقف همین تپیدنها شود

وقف تو و نگاهت

مرا بخوان...

محبوب من

من از این دنیا غیر از تو هیچ چیز نمی خواهم... بگذار تمام لذت ها برای دیگران باشد، تمام عشق ها و شعر ها و شیدایی ها

تو به من یک مصرع لبخند بده

یک جرعه سیب مهمان دلم شو

و من تمام می شوم در عشق ناب تو

عزیزترین دلم ، مولای مهربانم

تو فقط نگذار گم شود همین باریکه خلوص، تو صدایم کن و از این تاریکی بی انتها فرابخوانم به روشنی

من دیگر نمی گذارم حتی برای لحظه ای دلم خانه ات را گم کند

دل من جز تو عشقی نمی شناسد مولا

و نمی خواهد بشناسد

دل بی ارزشم را  با لبخندی می خرید؟

درد من توئی...خود تو...

می دانی درد من چیست؟

درد من دقیقا "تو"یی . خود "تو"!

درد من نه حاجتهایی است که هرگز روا نشده اند، نه آن گریه ها و ضجه هایی است که در خانه ات زده ام و نه آن قسم هایی که تو را دادم تا کمکم کنی و دست خالی برم نگردانی

درد من این است که اصلا طاقت دوری تو را ندارم. درد من این است که نمی توانم نیایم پیش تو ... درد من این است که دلم با هیچ چیز دیگری جز تو آرام نمی شود

حالا گیرم که من قول داده باشم به خودم که دیگر نیایم در خانه ات برای حاجتی تا دست خالی برگردم. گیرم بدانم که تو حاجت هرکس که در خانه ات را بزند، خیلی زود می دهی ولی این دختر کوچکت را یک جور عجیبی دوست داری ندیده بگیری! گیرم که اصلا من مدتها باشد با تو حرف نزده باشم و به خودم هم گفته باشم که "چه قدر خوب است که من دیگر اصلا به هیچ چیز فکر نمی کنم و چه قدر زندگی در آرامش و خوشی میگذرد"

گیرم همه اینها درست!

اما مگر میشود جلوی این اشکها را گرفت وقتی توی برنامه بچه ها، همین فیتیله های هنرمند، با نهایت زیبایی میخوانند "بی تو همش زمستونه بهار نداره سالَم، دوستت دارم همیشه، قشنگ ترین خیالم..." (و بشنوم که شعرش را یک بچه کوچک برای "تو" گفته!!)

ترانه تمام شود اما اشک ها اصلا خیال بند آمدن نداشته باشند....بعد هم دلم یک جور بدی بگیرد و اصلا هم سر باز شدن نداشته باشد!!

و تازه یادم بیفتد که هی دل غافل... جمعه شد ها! چند وقت است من با "تو" حرف نزده ام؟ چند وقت است سعی کرده ام اصلا به "تو" فکر نکنم؟ چند وقت است سعی کرده ام بیخیال شوم که "تو" خیال پر کردن دستان مرا نداری و خوب اگر کسی در این خانه دستانش پر نشود، هیچ جای دیگر هم پر نمیشود؟

بعد هی از خودم بپرسم که خوب حالا چرا این همه گرفته شدی و یک جوری داری اشک می ریزی که انگار این بغض ها 100 سال است توی دلت جمع شده اند و تازه همین الان مجالی پیدا کرده اند که سرزیر شوند توی صورتی اتاق؟

جوابش خیلی ساده تر از این حرفا بود. من دلم تو را می خواهد... همین!!!! حاجت و اینها هم بهانه بوده همه این سالها و من نمی دانستم.... من به همین ساعتها درد دل کردن با "تو" احتیاج دارم، به صدا کردن اسمت، به "رویای رنگی" نوازش های تو. من مثل همان "ماهی همیشه تشنه" شعر "فریدون مشیری"، تشنه تو ام. تشنه نوری که هر بار بعد از حرف زدن باتو سرازیر می شود توی وجودم. دلتنگی من برای هیچ حاجتی نیست... تمام قصه دلتنگی من تویی!

خود "تو"

چرا زودتر نفهمیده بودم؟