از خدا خواستم...

از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد.

خدا فرمود: خودت باید آنها را رها کنی.

از او خواستم فرزند معلولم را شفا دهد.

فرمود: لازم نیست ، روحش سالم است ،جسم هم که موقت است .

از او خواستم که لا اقل به من صبر عطا کند.

فرمود: صبر‌ ، حاصل سختی و رنج است. عطا کردنی نیست ، آموختنی است.

گفتم مرا خوشبخت کن.

فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.

از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند.

فرمود: رنج از دلبستگی‌های دنیا جدا و به من نزدیک‌ترت می‌کند.

از او خواستم روحم را رشد دهد.

فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی. من فقط شاخ و برگ اضافی‌ات را هرس می‌کنم تا بارور شوی.

از خدا خواستم کاری کند از زندگی لذت کامل ببرم.

فرمود: برای این کار من به تو ، زندگی داده‌ام.

از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد ، من هم دیگران را دوست بدارم.

خدا فرمود: آها ، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد !

خوبه ...

این روزا چقدر دلم میگیره....

میگن پرنده ها دلتنگ نیستن....

کاش پرنده بودم...

حداقل برای چند لحظه ...

آرزو

ای سکوت از من گذرکن

که دگرباربه دل آه ندارم

که دگردل به دل کس نسپارم

ای سکوت از من گذرکن

که من هم عاشق یک لحظه ویک قصه شادم